دل نوشته هام

وقتی دلم میگیره ناخودآگاه اینارو مینویسم!

دل نوشته هام

وقتی دلم میگیره ناخودآگاه اینارو مینویسم!

تو برو..

باشد تو برو,اما من می مانم...میمانم و نظاره می کنم خرد شدن شیشه های وجودم را .می مانم و خاطرات را نمیروبم,آن ها را بر پیشانیم داغ زده اند.بر دلم هم...می مانم و میسوزم و می نالم و می خندم و می گریم تا روزی به یادآری که منی هم هست.منی که با تو ماندم و می مانم اما برای صرف آینده ی فعلم نیاز به تردید دارم.تردیدی که موجب ماندن شود.و تو برمیگردی و میگویی:متاسف نیستم..کار درستی بود.اما تردید داری.بی شک,تردید داری و تردید یعنی مرگ.این ادبیات من است.می خواهم بمانی.از صمیم قلبم میگویم بمان.اما نه...تو رفته ای.هر چه بکوبم و بریزم و بپاشم و بروبم..پاک نمیشوی.

پس در کدام یک از کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزنی و چشم به راهش نشسته ای؟در کدام گورستان بر گورش می گریی و می نالی؟و من اینجا تشنه ی توام.و تو همیشه ... دیرمیرسی.زمانی که عطشم را با آتش سیراب کرده ام.می سوزانم و می رویانم.سردی میرویانم.تا دیگر هیچ کس درجهان عاشق نشود.عاشق نشود و در کوچه های تاریک و خلوت به دنبال عشقی گمشده نباشد.و می سوزانم آنچه را که در وجودم ثابت بود و پاک نمی شد را.و آنگاه تو برمیگردی و می گویی:برگرد...حالا دیگر آزادم,آزاد آزاد...  و من همه ی آن روز هارا از یاد برده ام.و مشتی از سرما و انبوهی آتش به تو به یادگار می دهم .تا آن را به موهایت سنجاق کنی و هرگاه چشم به آن دوختی به یاد آری که تو خود تو بودی که باعث تباهی آدمی شدی.تباهی انسانیت,تباهی من..

پس قبل از رفتنت چمدان خاطرات را از تو میگیرم می گویم نرو.و اگر باز رفتی آن را به کس دیگری می دهم تا سنجاق موهایت زیبا بماند.تا فراموش کنی که روزی از تو خواستم بمانی.تا فراموش کنی هنوز خاطراتمان شب ها آرام آرام پا به رویاهایم میگذارند و آنهارا زیبا میکنند.و پریشانی شبانه ام را با یاد تو از یاد می برم.و این تنها یک توهم زیباست از در کنار تو بودن...